صورتکها(پست دهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : mahtabi22

سرسنگین بودیم. هر دو. من با او و او با من. گفته هایمان از یک سلام و خداحافظ معمولی فراتر نمی رفت. اما نگاهش.....نگاهش بود که با من حرف می زد و نگاه من با او. بارها از خودم پرسیده بودم نهایت من و او به کجا خواهد کشید.

بالاخره مادرم رسید. و من دلتنگ مهربانی هایش  به آغوشش پناه بردم.

سامین مادرم را که دید معمولی برخورد کرد. و مادرم سعی داشت هم خانه ی دخترش را بشناسد. دخترش می خواست چند سال در کنار این همخانه درس بخواند. برایش مهم بود بداند شخصیت او چگونه است. ولی سامین سرسخت تر از آن بود که کسی به درونش نفوذ کند.

دور میز آشپزخانه نشسته بودیم. من یک طرف و سامین درست روبه روی من. مادرم  غذایی را که درست کرده بود توی ظرف می کشید تا سر میز بگذارد. سرم پایین بود به سامین نگاه نمی کردم. نمی خواستم چشمانم به چشمانش بیوفتد.

صدای مادرم: سامین جان، نازنین داره از تمام وسائلهای این خونه استفاده می کنه. اینجوری که نمی شه. تو همش 5 میلیون گرفتی. لا اقل ما بقی رو هم حساب کن. اینجا همه چیز تکمیله وگرنه من چیزایی داشتم توی خونه که بیارم.

صدای سامین بلند شد: خانم رسولی، همون 5 میلیون کافیه. این وسایلها رو من واسه راحتی خودم گرفتم. نازنین هم ازشون استفاده می کنه. چه اشکالی داره.

مادرم ظرف را روی میز گذاشت و خودش کنار سامین نشست. به مادرم نگاه کردم. لبخند زد. دلم گرم شد. من هم لبخند زدم.

مادرم رو به سامین کرد: دخترم خواستم بگم یه وقت فکر نکنی خدای نکرده نازنین سو استفاده می کنه.

صدای سرد سامین توی گوشم پیجید: من یه همچین فکری نمی کنم. نازنین خیلی خوبه.

قلبم زد و زد و زد.....

سر بلند نکردم. سامین پایش را از زیر میز روی پایم گذاشت و فشار مختصری داد. قلبم دیوانه وار زد و زد و زد......

سامین فشار پایش را بیشتر کرد. سرم را بلند کردم. مادرم  حواسش نبود. سامین نگاهم کرد. نگاهش کردم. فقط یک لحظه. سامین با پایش پای مرا نوازش کرد.

اشتهایم کور شد.....

********* *******

مادرم  صدایم زد: نازنین بیا ببینم دختر من.

از اطاق بیرون آمدم. سامین توی اطاقش بود. مادرم بافتنی را که دستش بود روی سینه ام گذاشت: می خوام تا فردا که اینجام این ژاکتو تموم کنم واست که خیالم راحت بشه. شمال که بودم داشتم می بافتمش.

به بافتنی توی دستش نگاه کردم: سبز فسفری.

ذوق کردم: آخ جون یه کفش فسفری هم باهاش ست می کنم.

صدای مادرم را شنیدم: هوا داره خیلی سرد میشه. اینورا زمستونای سردی داره. ما هم توی رطوبت بودیم به زمستونای اینجا عادت نداریم. خیلی حواست به لباسات باشه.

چیزی به خاطرم آمد: مامان کارنامه ی منو پست نیاورد در خونه؟

-کارنامه ی چی؟

-همینی که انتخاب رشته کرده بودم. می خوام اگه بشه از این شهر انتقالی بگیرم جای دیگه. اینجا خیلی دوره. شاید جای نزدیک تر هم قبول شده باشم. اصلا شاید گیلان قبول شده باشم.

مادرم خوشحال شد: جدی؟ اگه بشه که خیلی عالیه. صبح میری دانشگاه شب میای خونه ی خودت.

صدای در را شنیدم. سامین بود. دستهایش را در شلوار گرمکن طوسی اش فرو برده بود. باز هم سر بلند نکردم. قدم زنان از کنارم گذشت و روی مبل کناری مادرم نشست.

-خانم رسولی چی می بافی؟

-ژاکت می بافم واسه نازنین.

زیرچشمی نگاهش کردم. نگاهش روی ژاکت قفل شده بود. نگاهم را غافلگیر کرد. لبهایش فشرده شد. مادرم رو به او کرد: یه شالگردن هم می خوام برای تو ببافم سامین جان. چه رنگی دوست داری؟

-زحمت نباشه.

-نه عزیزم

-سورمه ای

-خیلی تیرست که.

-این رنگو دوست دارم.

مادرم رو به من کرد: برو اون شالگردن زردتو بیار سامین ببینه، ببینم این مدلی دوست داره یا نه.

به سمت اطاق رفتم. صدای سامین را شنیدم: میرم همون جا ببینم.

قلبم دوباره تپید: داره میاد تو اطاقم؟

خودم را سرگرم کند و کاو توی کشوی دراور نشان دادم. سامین در را باز کرد. به یک قدمی ام رسید. سرم داغ شد. دستانم داغ شد......وجودم داغ شد.

-یه چیزی شنیدم.

سر برنگرداندم: چی؟

-بحث انتقالی بود. اونروز با دوستت ، اون دختره نکیسا، آره با اون هم داشتی همین بحثو می کردی.

کشوی دوم را بیرون کشیدم و کمی خم شدم: خوب

-جریان چیه؟ می خوای بری؟

نفسم حبس شد: شاید

-واقعا؟

تمسخر توی صدایش بود. نگاهش نکردم.

-می تونی بری؟

چشمانم را چند بار به هم زدم: منظورت چیه؟

-فکر می کنی من بذارم بری؟

دستانم ثابت ماند. سرم را چرخاندم. نگاهش کردم.

لبخند زد: نمی ذارم بری.

دست گذاشت روی کمرم، بی اراده صاف شدم. دست کشید پشت کمرم، چشمانم بسته شد: نمی ری....خودتم می دونی.

از اطاق بیرون رفت، صدایش را شنیدم: خانم رسولی همون مدلی برام ببافین خیلی شیکه، البته اگه زحمتی نیست.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: